هر داستانی رازی دارد و هر رازی داستانی. گاهی وقتها یک موضوع یا سوژه به ذهن وارد میشود و آن را به خودش مشغول میکند. این سوژه یا موضوع گویا جایی برای سایر افکار نمیگذارد و احساس میشود که مانعی ذهنی میشود برای آنها.من هم سالیان سال بود که ایدهها و سوژههایی به شکل داستان و یا زندگینامه در ذهن خود داشتم. همیشه در این فکر بودم تا آنها را به رشتهی تحریر دربیاورم.داستان ((صدتومانی خوشحال)) را سالها بود که ذهن خودم داشتم و همیشه آن را با خودم به اینطرف و آنطرف میبردم. روزی از روزها تصمیم گرفتم تا این داستان را بر روی کاغذ بیاورم تا شاید ذهن خودم را آزاد کنم. بعدازآن هم تصمیم به چاپ آن گرفتم تا بتوانم در اختیار دوستداران کتاب داستان قرار بدهم. بالاخره این تصمیم قطعی شد و در مرحله نگارش، با کمک و همیاری دوست گرامی کوروش جهانشاهی این کار عملی شد و هماکنون در پیش روی شماست.
دیدگاه خود را بنویسید